دوشنبه شد یکسال که حضور فیزیکی پدرم را کنارم ندارم  یکشنبه اومدم پیش مامان و تا فردا صبح را پیش شون هستم برای خودم اومدم اومدم که تنها هیچ کدوم نباشیم این روزها را چند روز خیلی سختی بهم گذشت تقریبا فکر کنم 2 بار از خونه بیرون رفتم، مابقی اوقات را یا داشتم کار میکردم یا با مامان و زهرا صحبت میکردیم و یا اپلیکیشن های کوفتی را پر میکردم سخت گذشت چون حس میکردم تو اپلای، تو کنار مادر و خواهرم بودن، تو کارم شکست خوردم امروز با شش حرف زدیم و من فهمیدم تو اون بعد هم شکست خوردم تلفن را قطع کردم و  گریستم برای ناکافی بودن و کامل نبودن خودم گریستم برای این همه کم بودن خودم گریستم برای این یکسال نبود فیزیک پدرم گریستم؟ اره  برای نشنیدن نصیحت هاشون، حنده هاشون، شوخی هاشون احساس تنهایی و ناکافی بودن زیادی میکنم فکر میکنم تو هر جبهه ای که جنگیدم شکست خوردم دیگه چیزی نمونده برام  کیارستمی میگه عشق نتیجه سو تفاهمه ناامیدم ؟ خیلی نسبت به موثر بودن ناامیدم نسبت به درست کردن و ساختن؟ ناا
ما روی زمین صاف زندگی میکنیم، روی سطح، اگرچه همچنان بلندپروازیم ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان میرسیم بعضی با بال هنر پر میکشند، بعضی با مذهب عروج می کنند؛ ولی بیشتری ها را عشق پرواز میدهد  وقتی بالا می رویم، خب ممکن است سقوط هم بکنیم فرودهای راحت و بی دردسر انگشت شمارند ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوان شکن مثل توپ داریم به زمین میخوریم و تا خط راه آهن کشوری خارجی کشیده شده ایم هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستان اندوه نیز هست؛ اگر نه در اوایل، اما در ادامه اش؛ برای این یکی شان نه، برای دیگری؛ بعضی وقت ها هم برای هردوشان پس چرا ما سودای عشق داریم؟ چون عشق نقطه تلاقی حقیقت و جادوست؛ حقیقت چنان که در عکاسی، و جادو چنان که در بالون سواری از کتاب عکاسی، بالون سواری، عشق و اندوه نوشته جولین بارنز
آخرین جستجو ها